لغت نامه دهخدا
سالار گشتن. [ گ َ ت َ ] ( مص مرکب ) پیشوا گشتن. سردار شدن. رئیس شدن. بمقام ریاست رسیدن:
چو تو سالار دین و علم گشتی
شود دنیارهی پیش تو ناچار.ناصرخسرو.
سالار گشتن. [ گ َ ت َ ] ( مص مرکب ) پیشوا گشتن. سردار شدن. رئیس شدن. بمقام ریاست رسیدن:
چو تو سالار دین و علم گشتی
شود دنیارهی پیش تو ناچار.ناصرخسرو.
پیشوا گشتن
💡 چو تو سالار دین و علم گشتی شود دنیا رهی پیش تو ناچار
💡 به سالار گفتی که سستی مکن همان تیز و پیش دستی مکن
💡 از یکی احمد شده سالار و شاه عقلها را بر گرفته او ز راه
💡 نهاد از بر گردنش پای خویش بجنبید سالار از جای خویش
💡 تو برگرد از ایدر بزودی برو ببر پاسخ از من به سالار نو
💡 به سالار بر خواندند آفرین که ای نامور پهلوان زمین