دورنگی داشتن

لغت نامه دهخدا

دورنگی داشتن. [ دُ رَ ت َ ] ( مص مرکب ) دورنگ بودن. دورنگ شدن. به دورنگ متلون گشتن. ( یادداشت مؤلف ). به دورنگ درآمدن. || دورنگی و نفاق نمودن. منافق و دورو بودن:
چون شب و چون روز دورنگی مدار
صورت رومی رخ زنگی مدار.نظامی.

فرهنگ فارسی

دو رنگ بودن.

جمله سازی با دورنگی داشتن

جبهه صاف من و داغ دورنگی هیهات خبر از رنگ ندارم به سر یکرنگی
مایه زندگی امروزه دورنگی گر نیست بیدرنگ از چه سوی مرگ شتاب است مرا
همچنین، تحت شرایط مناسب، حتی مولکول‌های غیر کایرال، دورنگی دایره‌ای مغناطیسی را نشان می‌دهند - یعنی دورنگی دایره‌ای ناشی از یک میدان مغناطیسی.
پیش بیرنگان که مست حیرتتند            گر دورنگی میکنی با ما مکن
امتیازی در میان آمد دورنگی نقش بست کرد بیدل ساغر ما را گل رعنا شراب
بنگر دورنگی گل رعنا چو دور چرخ زین سو به رنگ عاشق و زانسو به رنگ یار
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
اسرع وقت یعنی چه؟
اسرع وقت یعنی چه؟
اتی یعنی چه؟
اتی یعنی چه؟
فال امروز
فال امروز