لغت نامه دهخدا
درنگ کنانیدن. [ دِ رَ ک ُ دَ ] ( مص مرکب ) وادار کردن به درنگ کردن. به درنگ واداشتن. الباث. ( از منتهی الارب ). رجوع به درنگ شود.
درنگ کنانیدن. [ دِ رَ ک ُ دَ ] ( مص مرکب ) وادار کردن به درنگ کردن. به درنگ واداشتن. الباث. ( از منتهی الارب ). رجوع به درنگ شود.
وادار کردن به درنگ کردن به درنگ وا داشتن الباث
💡 ((همانا آدمى در خانواده خود ميهمانى بيش نيست كه اندكى در ميان ايشان درنگ مى كند و پساز آن كوچ مى كند و مى رود(380).))
💡 بشارتم رسد از بام و در که قاآنی ه پایبوس ملک رو مگا به فارس درنگ
💡 وقتى پيام خليفه را برايش بازگو كردم، بى درنگ حركت نمود و سوار الاغ شد؛ ولىحركت نكرد و سر جاى خود ايستاد، جلو آمدم و عرض كردم: چرا ايستاده اى ؟
💡 آن مخدره مى فرمود: الحال بار كرده ام هنوز خام است، ساعتى درنگ نماييد تا پختهشود.
💡 پیش سیر حکم تو چون خاک باد اندر درنگ پیش سنگ حلم تو چون باد خاک اندر شتاب
💡 هر چند بی خبر بود از حال عار و فخر هست از شتاب فخرش و هست از درنگ عار