غمی که شادی عالم بدو خراج دهد سریر سلطنتش خاطر حزین من است
بهر خراج حسن ز ما نقد جان بگیر آنگاه خط برآور و پشت برات کن
گردون ستم به خانه خرابان فزون کند جای خراج گنج ز ویرانه میبرند
آرام نگاهت ز دل سنگ گرفته است لعل تو خراج از می گلرنگ گرفته است
چهره زرین خراج هر دو جهان است عاشق اگر قصر زرنگار ندارد