تیغ فعل

لغت نامه دهخدا

تیغفعل. [ ف ِ ] ( ص مرکب ) چون شمشیر بران و قاطع:
تا دیدم آن دوات پر از کلک تیغفعل
زرادگاه رستم دستان شناسمش.خاقانی.

فرهنگ فارسی

چون شمشیر بران و قاطع

جمله سازی با تیغ فعل

در گلو گریه گره گشت بسوزد دل اگر تیغ آن شوخ ره آه و فغان نگشاید
به دوش برمفکن آن دو زلف مشکین را مکش به تیغ جفا عاشقان مسکین را
آن شاعری ‌که در حق ممدوح خویش‌ گفت‌: «‌ای کرده چرخ تیغ تو را پاسبان خویش‌»
بر سر جامی ار زدی تیغ و شمردیش گنه تیغ دگر بزن که تا عذر گناه سازمش
هم جفای دوستان هم جور دشمن می‌کشم هرکه از هر جا برآرد تیغ گردن می‌کشم