بجان امدن

لغت نامه دهخدا

( بجان آمدن ) بجان آمدن. [ ب ِ م َ دَ ] ( مص مرکب ) زله شدن. سته شدن. مانده شدن. ( ناظم الاطباء ). به تنگ آمدن. به ستوه آمدن: قومی که از دست تطاول این بجان آمده بودند و پریشان شده. ( گلستان سعدی ).
ای پادشه خوبان داد از غم تنهائی
دل بی تو بجان آمد وقت است که بازآیی.حافظ. || آزرده و ناخوش گشتن. بیزار شدن. ( ناظم الاطباء ). بی دماغ شدن. ( آنندراج ):
از آنم کس نمی پرسد اگر پرسد کسی حالم
به او گویم غم خود آنقدر کز من بجان آید.وحشی. || عاجز کردن و کشتن ( ناظم الاطباء ). کنایه از کشتن و به قتل آوردن. ( آنندراج ). اما این دو معنی بی وجه می نماید. || آماده شدن برای مردن. در حال مرگ بودن. ( ناظم الاطباء ). قریب مرگ شدن. ( آنندراج ):
ناله ام راه گلو بسته به حدی که نفس
تا برون میرود از سینه بجان می آید.شاهی.و رجوع به جان و نیز به آمدن شود.

فرهنگ معین

( بجان آمدن ) (بِ. مَ دَ ) (مص ل. ) به تنگ آمدن.

فرهنگ فارسی

( بجان آمدن ) ( مصدر ) بستوه آمدن بتنگ آمدن بیزار شدن از زندگانی.

جمله سازی با بجان امدن

منم گزیده ره ملامت بدور حسنت شده فسانه بچشم گریان بجسم عریان بجان سوزان بحال مضطر
انسان متعهد، و مؤ من بكوشد، و اين بيمارى مهلك را بجان و به درون قلب خود راه ندهد.
بجان تو. كه موى سپيد خويش را به اميد دوام جوانى خضاب نكرده ام. بلكه، از آنترسيده ام، كه خرد پيران را از من خواهند و نياورم.
آن كه روزى در گشايش مال ست. بجان خودم شايسته است كه بخشش ‍ كند.
چون زعشق او رسد رنجی بدل دردی بجان عاشقان را رنج دل از راحت جان خوشترست
من آن نیم که اینقدر جان بخواهمت می خواهمت بجان تو بسیار بیش ازین