دوباره یوسف خور، اوفتاد در چه مغرب زهجر، دیده یعقوب روزگار شد اعمی
تو توسنی و رایض تو قول لااله تو اعمی ای و قاید تو شرع مصطفا
یعقوبم و از فرقت یوسف شده اعمی گیتی است چه کنعان و تو بیت الحزن من
شهید خاک خراسان که گرد مرکب او به جای نور بصر گشته چشم اعمی را
نزد ارباب بصر لاف ز بینائی زن پیش اعمی چه کنی دعوی بینائی را
در شیشه ز اعمی ببرد علت کوری در مستی از الکن ببرد بند زبان را