اسب دوالی

لغت نامه دهخدا

اسب دوالی. [ اَ ب ِ دَ ] ( ترکیب وصفی، اِ مرکب ) اسبی که آنرا بضرب تسمه و دوال رانند:
گر زهد همی جوئی چندین بدر میر
چون میدوی ای بیهده چون اسب دوالی ؟ناصرخسرو.

جمله سازی با اسب دوالی

به جیب آمد او را نجیب زمانه همی پیچدش حکم او چون دوالی
دوالی ملک را بدو داد دست دوال دوالی بر او عقد بست
دوالی چو دید آنچنان گردنی نه گردن همانا که گردن زنی
دوالی چو دید آن پذیرفتگی برآسود از آن خشم و آشفتگی
دوالی ز ابخاز و هندی ز ری قباد صطخری ز خویشان کی
گه برق کشد خندان از چرخ حبابی گه رعد زند گریان برطبل دوالی
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال نخود فال نخود فال عشق فال عشق فال تاروت فال تاروت فال تاروت فال تاروت