میانجی کردن

لغت نامه دهخدا

میانجی کردن. [ ک َ دَ ]( مص مرکب ) توسط نمودن و وساطت کردن. || واسطه قرار دادن. حکم کردن. ( ناظم الاطباء ). داور قراردادن: هر که را با کسی خصومت بود نزدیک او آمدندی تا او میانجی کردی. ( ترجمه طبری بلعمی ).
ازین سودمندی بود زان زیان
خرد را میانجی کن اندرمیان.فردوسی.هر آن کس که باشد خداوندگاه
میانجی خرد را کند بر دو راه.فردوسی.سرت را نخواهد همی تن به جای
میانجی کن اکنون بدین هر دو رای.فردوسی.و رجوع به میانجی شود. || واسطه انگیختن:
سپه به که برنا بود ز آنکه پیر
میانجی کند چون رسد تیغ و تیر.نظامی.|| صلح دادن. ( ناظم الاطباء ).

فرهنگ فارسی

توسط نمودن و وساطت کردن یا واسطه قرار دادن حکم کردن.

جمله سازی با میانجی کردن

نخستین مسئولیتی که از سوی حسن البنا به وی سپرده شد، میانجی‌گری میان اخوان المسلمین و نحاس پاشا و برطرف کردن سوءتفاهم موجود بود. میانجی پیشنهاد شده از سوی نحاس پاشا، استاد امین خلیل بود.
نخستین مسئولیتی که از سوی حسن البنا به وی سپرده شد، میانجی‌گری میان اخوان المسلمین و نحاس پاشا و برطرف کردن سوءتفاهم موجود بود. میانجی پیشنهاد شده از سوی نحاس پاشا، استاد امین خلیل بود.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
چیره یعنی چه؟
چیره یعنی چه؟
ار یعنی چه؟
ار یعنی چه؟
فال امروز
فال امروز