دختر روزگار

لغت نامه دهخدا

دختر روزگار. [ دُ ت َ رِ ] ( ترکیب اضافی، اِ مرکب ) کنایه از حوادث روزگار. ( برهان ). کنایه از حادثه و واقعه. ( آنندراج ). کنایه از حوادث است. ( انجمن آرا ). ریب المنون.

فرهنگ فارسی

کنایه از حوادث روزگار

جمله سازی با دختر روزگار

یا کند محروم از میراث خود در روزگار دختر خود را و بخش ارث را بر دیگری
بدو داد و گفتش که این را بدار اگر دختر آرد ترا روزگار
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
دقت
دقت
ددی
ددی
شی
شی
تعمیم
تعمیم