زجوش گریه جلا یافت دیده ام جویا نکو زآب برون آمده است ساغر ما
رگهای من چو چنگ برون آمده ز پوست پس من بناخنان خود آن رگ همی زنم
از آتش عشق تو برون آمده بیغش بر سینه زر داغ توام پاک عیار است
خار را دیده و دانسته که شاخ گل را در بدن نیز برون آمده پیکان دارد
یاد باد آنکه برون آمده بودی بوداع وز سر کوی تو آهنگ سفر بود مرا
از قفس گرچه به صد حیله برون آمدهام میبرم آرزوی خانه صیاد هنوز
ای ترک چه باشد دگرت باز بهانه کامروز برون آمدهای مست ز خانه