میکوبد تقدیرش در هاون تن جان را وین سرمه عشق او اندرخور هاون نی
زخم بر تار تو اندرخور خود چون رانم ای گسسته رگت از زخمه آهسته من
صورتی دارد نیکو چو سخن گفتن خوب عادتی دارد با صورت خویش اندرخور
یک امروزت این دانه اندرخور است که هر دانه ای دانه گوهر است
زهی شمس تبریز خورشیدوش که خود را بود سخت اندرخور او