غنود

لغت نامه دهخدا

غنود. [ غ ُ ] ( مص مرخم، اِمص ) خفتن. ( فرهنگ اوبهی ). آرمیدن و آسودن. استراحت و آسایش. وَسَن. رجوع به فرهنگ اسدی و غنودن شود.

جمله سازی با غنود

داور عادل که فتنه گفت ز عدلش تا به ابدگر غنود می چه غمستی
راحت این بزم بر ترک طمع موقوف بود دستها بر هم نهادیم از طلب‌، مژگان غنود
غنود دیدهٔ بلبل ز باد شهریور ز شهریار چرا چشم من شبی نغنود؟
بخت غنود و به درد دل نغنودم گر به فراقت غنودمی چه غمستی
نفس برید و دل از مهر همنفس نبرید غنود بخت و دمی یار در برم نغنود
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
کس کش
کس کش
با دقت
با دقت
سلیطه
سلیطه
شیمیل
شیمیل