شمع وش

لغت نامه دهخدا

شمعوش. [ ش َ وَ ] ( ص مرکب، ق مرکب ) شمعوار. شمعسان. چون شمع سوزان و فروزان و رخشان:
شمعوش پیش رخ شاهد یار
دمبدم شعله زنان می سوزم.سعدی.رجوع به شمعسان و شمعوار شود.

فرهنگ فارسی

شمع وار شمع سان

جمله سازی با شمع وش

کسی که لاف زد از سوز عشق شمع وشان اگر کم است ز پروانه ای، زهی خامی
شمع وش سر تا قدم میسوزم و دم بر نیارم ناشکیبم من زتو اما تو از من خوش صبوری
بیاد مهر رخت گر بر آورم نفسی شود ز تاب ویم شمع وش زبان آتش
شمع وش برتار و پودش دل فروخت پای تا سر بی نفیر و ناله سوخت
چو سوز شمع وش پروانه را نور فروغ او بود نور علی نور
آتش به جان ما همه افتاد شعله وار تا شمع وش در انجمنت واگذاشتم