شمع وار

لغت نامه دهخدا

شمعوار. [ ش َ ] ( ص مرکب، ق مرکب ) شمعسان. شمعوش. همچون شمع فروزان و سوزان و درخشان. گدازان و اشک ریزان چو شمع:
اشک نیاز ریخته چشم تو شمعوار
وز نور روضه نبوی شمعدان شده.خاقانی.خواست کز کار او بپردازد
شمعوار از تنش سر اندازد.نظامی.شمعوارت چو تاج زر باید
گریه از خنده بیشتر باید.نظامی.خویشتن سوزیم و جان بر سر نهاده شمعوار
هر کجا در مجلسی شمعیست ما پروانه ایم.سعدی.پرده برانداز شبی شمعوار
تا همه سوزیم به پروانگی.سعدی.هرکه به شب شمعوار در نظر شاهد است
باک ندارد به روز کشتن و آویختن.سعدی.رجوع به شمعسان و شمعوش شود.

فرهنگ فارسی

شمع سان همچون شمع فروزان و سوزان و درخشان.

جمله سازی با شمع وار

💡 بسکه می ریزد ز چشمم اشک میگون شمع وار ز آتش دل خون لعل از چشم ساغر می چکد

💡 پای بفشارم در عشقت و ننمایم پشت شمع وار ار بودم آتش سوزان بر سر

💡 ز شام تا بسحر شمع وار پیش وجودت بسوختیم ولکن دلت نسوخت ز خامی

💡 خوش آنکه یار چو پروانه‌ام ببزم محبت بسوزد و بغمم شمع وار گرید و خندد

💡 تا بنده باد ذات شریفت که شمع وار تا بر زمین نشست، بگوهر خرید بزم

💡 چگونه پرده ز رویت کشم، که درگیرد ز تاب آتش روی تو شمع وار انگشت

سلیطه یعنی چه؟
سلیطه یعنی چه؟
ورژن یعنی چه؟
ورژن یعنی چه؟
فال امروز
فال امروز