سپرداری
جمله سازی با سپرداری
می کند پرتو خورشید سپرداری خویش حسن آن نیست که محتاج نگهبان باشد
سپرداری کن از مهر خموشی زندگانی را که عمر شمع را کوتاه سازد بادپیمایی
آدمی را نقش کم ز آفت سپرداری کند چشم بد بسیار باشد نقش خاطرخواه را
با عتاب او تنزل از سپرداری گذشت بس که دید از هر طرف خون مدارا ریخته
شرم هیهات است خوبان را سپرداری کند هاله نتواند حجاب پرتو مهتاب شد
زندگی را کن سپرداری به مهر خامشی چون زبان مار هر دم از دهان بیرون میا