سروقامت. [ س َرْوْ م َ ] ( ص مرکب ) که قامت او در راستی و موزونی چون سرو باشد. بمانند سرو در راستی و اعتدال. سروقد. خوش اندام. راست اندام: سوی هر سروقامتی میدید قامتی نی قیامتی میدید.نظامی.مهر تو نگار سروقامت بر من رقم است تا قیامت.سعدی.ای ماه سروقامت شکرانه سلامت از حال زیردستان می پرس گاهگاهی.سعدی.من گدا هوس سروقامتی دارم که دست در کمرش جز به سیم و زر نرود.حافظ.
فرهنگ فارسی
که قامت او در راستی و موزونی چون سرو باشد.
جمله سازی با سروقامت
گفتم که چه حالت است گفتند این دم آن گلرخ سروقامت آنجا بگذشت
سرو چمن چو من سر بنهد به پیش پایت گر سروقامت تو اندر چمن درآید
زقامت کرده ای بر پا قیامت قیامت قامتی ای سروقامت
بر قامتش قبای بلا دوزد آسمان آنرا که میل سوی بت سروقامت است
هر شاخ گل که جلوه درین باغ می کند از خاک برگرفته آن سروقامت است
تلخست شربت غم هجران و تلختر بر سروقامتی که به حسرت جوان برفت