زرخش

لغت نامه دهخدا

زرخش. [ زَ رَ ] ( اِخ ) از قرای بخارا. ( از الانساب سمعانی ).

جمله سازی با زرخش

هی باده‌خورد وهر زرخش رست‌ارغوان هی بوسه داد و هی ز لبم ریخت انگبین
شب چون شبه بود و دل همیگفت که هست یا مه زرخش یا رخش از ماه پدید
هوا دم زرخشان رخ هورزد سر از کوهسار آتش طور زد
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
جنگ اول، به از صلح آخر
جنگ اول، به از صلح آخر
رویداد
رویداد
انسجام
انسجام
دلایل
دلایل