لغت نامه دهخدا
رو نمودن. [ ن ِ دَ ] ( مص مرکب ) روی نمودن. نشان دادن رخسار. نمایاندن چهره چنانکه عروس، داماد وپدر و مادر او را. ( از یادداشت مؤلف ):
روی بنما و وجود خودم از یاد ببر
خرمن سوختگان را همه گو باد ببر.حافظ. || واقع شدن. حدوث. وقوع. رو کردن. ( از یادداشت مؤلف ):
شما را چه رو می نماید در این
که بی نیکمردان مبادا زمین.نظامی.- رو نمودن چیزی؛ آشکار شدن و به ظهور آمدن. ( آنندراج ):
چه دیده ای که بر آئینه مایلی شب و روز
ز ما نهفته مدار آنچه رو نمود آنجا.آصفی ( از آنندراج ). || روی آوردن. رو کردن. آمدن به سوی چیزی. ( از یادداشت مؤلف ):
یک شه دیگر ز نسل آن جهود
در هلاک قوم عیسی رو نمود.مولوی.در میان گریه خوابش درربود
دید در خواب آنکه پیری رو نمود.مولوی.