رفقی

لغت نامه دهخدا

رفقی. [ رِ ] ( اِخ ) شیخ محمد رفقی افندی. از گویندگان بنام قرن سیزده و از مشایخ نقشبندی بود. در زبان فارسی یدی طولی داشت و آن زبان را تدریس می کرد. اشعار عرفانی فراوانی از او بجای مانده است. ( از قاموس الاعلام ترکی ج 3 ).
رفقی. [ رِ ] ( اِخ ) مولانا رفقی، کسی خوش طبع ظریف است و شعر او لطیف است و این مطلع از اوست:
نمی دانم چه سان گویم به شمع خویش سوز دل
که گر دم می زنم سوی رقیبان می شود مایل.( مجالس النفائس ص 403 ).رجوع به فرهنگ سخنوارن شود.

جمله سازی با رفقی

💡 ابوالعبّاس بن مسروق گوید در نزدیک پیری شدم از اصحابنا تا عیادت کنم ویرا اندر حال تنگ دستی دیدم، بخاطر من درآمد که این پیر را رفقی از کجا بود پیر گفت ای ابوالعبّاس دست ازین خاطر بدار که خدای عَزَّوَجَلَّ الطافهاء خفی است.

💡 بمراد کسی زمانه نگشت گاهی رفقی و گاه اکراهی است

💡 استاد گفت: وقتی پیری را دیدم در مسجدی خراب خون می‌گریست چنانکه زمین مسجد رنگ گرفته بود گفتم ای پیر با خویشتن رفقی بکن ترا چه افتاده است گفت: ای جوانمرد طاقتم برسید در آرزوی لقای او.

💡 «همه رفقی بکنید، اگر سود ندارد دست و پای او ببندید و در کشتی نشانید و بگذرانید.»

نجورسن یعنی چه؟
نجورسن یعنی چه؟
باری یعنی چه؟
باری یعنی چه؟
فال امروز
فال امروز