دراز دم

لغت نامه دهخدا

درازدم. [ دِ دُ] ( ص مرکب ) درازدنب. دِرازدنبال. آنکه یا آنچه دمی دراز دارد. ذَنوب. ( یادداشت مرحوم دهخدا ): فرس ذائل و فرس ذیال؛ اسبی درازدم. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). || ( اِ مرکب ) سگ را گویند و به تازی کلب خوانند. ( برهان ) ( از انجمن آرا ) ( آنندراج ):
بسر بزرگی جدّان من که بودیشان
درازگوش ندیم و دراز دم بواب.خاقانی.|| میمون. ( برهان ) ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). || عقرب. ( برهان ) ( آنندراج ). || حربا و ترسایان تعطیم آن کنند چرا که حربا تعظیم آفتاب می کند. ( غیاث ) ( آنندراج ). || در خراسان گاو را گویند. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). || مار. ( یادداشت مرحوم دهخدا ).

فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱ - سگ کلب. ۲ - میمون. ۳ - عقرب.

جمله سازی با دراز دم

به سر بزرگی حساد من که بودیشان دراز گوش ندیم و دراز دم بواب
رنج جسمش کشید سخت دراز دم به دم نیست می‌شد او ز گداز