در کندن
فرهنگ فارسی
جمله سازی با در کندن
هر دم از عمر سبکسیر تو قدری کم شود آمد و رفت نفس در کندن جان تیشه ای است
هر که ترک تن نکرد از زندگانی برنخورد راحتی گر هست کفش تنگ را در کندن است
تا چند کنی کوهی، کو را نَبُوَد گوهر؟ در کندن کوه، آخر، فرهاد نخواهی شد.
گمانه دیگر این است که روان شدن گدازهها در کندن این درهوار دست داشتهاند.
نباشد ز آتش آهش عجب در کندن خارا که گردد تیشه فرهاد گاهی راست گاهی کج
بر فقیران مرگ آسان تر بود از اغنیا راحت افزون است در کندن، قبای تنگ را