خوی گیر

لغت نامه دهخدا

خوی گیر. ( نف مرکب ) عادت گیرنده:
کجا چون طبع مردم خوی گیر است
ز هرکس آدمی عادت پذیر است.عطار.|| الفت گیرنده. ( یادداشت مؤلف ). مصاحب. همدم. هم نشین. انیس. ( ناظم الاطباء ).
خوی گیر. [ خوَی ْ / خَی ْ / خِی ْ / خُی ْ ] ( نف مرکب ) عرق گیر. گیرنده عرق. خوی چین. || ( اِ مرکب ) جامه ای که بزیر زین اسب پوشند تاخوی بخود کشد. لبد. قتب. لِکاف. اِکاف. وِکاف. قُرطان. مرشحه. مرشح. ترلیک. نمدزین. ( یادداشت مؤلف ).

فرهنگ فارسی

عرق گیر گیرنده عرق

جمله سازی با خوی گیر

💡 نان پز امرد که باشد نرم مانند خمیر بر تنورش می توان چسبید همچون خوی گیر

💡 همصحبت کریم شو ار بایدت کرم زیرا که طبع میشود از طبع خوی گیر