خون پالا. [ خوم ْ ] ( نف مرکب ) خون فشان. خونریز: بخور مجلسش از ناله های دودآمیز عقیق زیورش از دیده های خون پالا.سعدی.مطرب از درد محبت غزلی می پرداخت که حکیمان جهان را مژه خون پالا بود.حافظ.خاک در کاسه آن سر که در آن سودا نیست خار در پرده آن چشم که خون پالا نیست.صائب.
فرهنگ فارسی
خون فشاندن خونریز
جمله سازی با خون پالا
وحشی این مژگان خون پالا که گرد غم گرفت یاد آن روزی که در راه کسی جاروب بود
چون بدامن خشک کردی پای او تر شدی از چشم خون پالای او
شد جوان زین چمن و پیر و جوان را ز غمش خون دل دم بدم از دیدهٔ خون پالا شد
محیط گوهری از اشک طوفان زای خود دارم رگ نیسانی از مژگان خون پالای خود دارم
عرش اعظم زین سخن از جای شد چون شفق از دیده خون پالای شد
قدسیان را آستین بر چشم خون پالا دریغ وا دریغ نصرت اعدا دریغ