بر میانش چو کمر آورم از شوق دو دست نقطه را ماند کاندر خط پرگار افتد
آغوش بیخودی خط پرگار راحت است رنگ به گردش آمدهای را پناه گیر
اگر چه چون خط پرگار می روی به کنار به دل چو نقطه پرگار در میان باشی
خط پرگار وحدت را سراپایی نمیباشد به گرد ابتدا و انتهای خویشتن گشتم
بسوی نقطه ذاتش نبرد راه عقول تا ابد گر بزند دور چه خط پرگار
شبخون خط پرگار به مرکز مبرید هرچه جز دل به عمارت رسد آباد مباد