حسن تدبیر

لغت نامه دهخدا

حسن تدبیر. [ ح ُ ن ِ ت َ ] ( ترکیب اضافی، اِ مرکب ) خوش تدبیری: بحسن تدبیر و لطف رعایت مالی فراوان حاصل کرد. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 359 ).
هم از حسن تدبیر و رأی تمام
به آهستگی گفتش ای نیکنام.سعدی ( بوستان ).

فرهنگ فارسی

بحسن تدبیر و لطف رعایت مالی فراوان حاصل کردن

جمله سازی با حسن تدبیر

ازکمند حسن تدبیر رهائی چون کنم چشم گوزچی، چه زنخ، زلف سیه زنجیر ما
به ملک آرایی و عالم فروزی فصل گل مطلق خواص حسن تدبیر امیر کاردان دارد
حسن تدبیر تو نقشیست بدیع‌التصویر که مگر ثانیش اندر قلم آرد مانی
ملک را حسن تدبیر فقیه و تقریر جواب او موافق رای آمد. خلعت و نعمت بخشید و پایه منصب بلند گردانید.
نبیند جز زیان از حسن تدبیر به بند افتد زجوهر همچو شمشیر