جوشنده

لغت نامه دهخدا

جوشنده. [ ش َ دَ / دِ ] ( نف )آنچه میجوشد. غلیان کننده. بغلیان آینده:
به صبری کآوردفرهنگ در هوش
نشاند آن آتش جوشنده را جوش.نظامی. || فوران کننده. متلاطم. مواج:
چو از دیدگه دیدبان بنگرید
زمین را چو دریای جوشنده دید.فردوسی.ملک در جنبش آمد بر سر پیل
سوی بهرام شد جوشنده چون نیل.نظامی.- جوشنده مغز؛ کنایه از خشمناک است. و در بعضی فرهنگها بمعنی هوشیار آمده است. ( انجمن آرای ناصری ) ( آنندراج ).
جوشنده. [ ش َ دَ ] ( اِخ ) لقب اشک بن دارا، اولین پادشاه سلسله اشکانی. ( مفاتیح ).

فرهنگ عمید

۱. آنچه بجوشد و جوشش داشته باشد، جوشان.
۲. [مجاز] متلاطم: ملک در جنبش آمد بر سر پیل / سوی بهرام شد جوشنده چون نیل (نظامی۲: ۱۸۹ ).

فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱- آنچه میجوشد غلیان کننده. ۲- فوران کننده.
دهی است از بخش شوسف شهرستان بیرجند دارای ۱۳۳ تن سکنه.

جمله سازی با جوشنده

ز پیلان پیکار ده زنده پیل گه رزم جوشنده چون رود نیل
ملک در جنبش آمد بر سر پیل سوی بهرام شد جوشنده چون نیل
خروشیدن رود چندان بود که دریای جوشنده پنهان بود
یکی ژرف دریای جوشنده دید دمادم چو تندر خروشنده دید
پس و پشت او لشگری همگروه چو جوشنده دریا و چون سخت کوه
سپاهی چو جوشنده دریای چین سپهدار رویین سوار گزین
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال قهوه فال قهوه فال کارت فال کارت فال تاروت فال تاروت فال مکعب فال مکعب