جوان کردن

لغت نامه دهخدا

جوان کردن. [ ج َک َ دَ ] ( مص مرکب ) جوان ساختن. جوان نمودن. || مجازاً، بدولت رساندن. رونق دادن:
شاید که زمین خرقه بپوشد که چو سعدی
پیرانه سرش دولت بخت تو جوان کرد.سعدی.

فرهنگ فارسی

جوان ساختن جوان نمودن یا مجازا بدولت رساندن.

جمله سازی با جوان کردن

به رنگ خود برآورد آن پریرو زال دنیا را ز ماه مصر می آید زلیخا را جوان کردن
بی ثبات است این جهان ای دل ورت باید یقین اولت باید به حال این جوان کردن نگاه
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال درخت فال درخت فال ارمنی فال ارمنی فال لنورماند فال لنورماند فال مارگاریتا فال مارگاریتا