می وصل دادم از کف غم دردسر گرفتم تب هجر زد شبیخون ره چشم تر گرفتم
با طبیب من دل خسته بگویید آخر که ز تاب تب هجران تو بیمار بسوخت
ز بعد مردنم ار سوز دل چنین باشد بسوزد از تب هجر تو در لحد کفنم
مگر آنکه در همه عمر مریض عشق باشی نه هراسی ار که باشد تب هجر او طبیبت
اگر تن به تب هجر به پا بسته چو شمع است با سوختن این رشته جان را چه فتادست
تا غم دوری شناخت تاب و توان، زهره خست گردهٔ شیران گداخت، از تب هجران او