بی کنار

لغت نامه دهخدا

بی کنار. [ ک َ / ک ِ ] ( ص مرکب ) ( از: بی + کنار ) بی کران. بی طرف. بی کناره. بی انتها:
روز تو فرخنده باد و عمر تو پاینده باد
دولت تو بی کران و ملکت تو بی کنار.فرخی.یکی را مباد عزل یکی را مباد غم
یکی باد بی زوال یکی باد بی کنار.فرخی.نعمتش پاینده باد و دولتش پیوسته باد
دولت او بی کران و نعمت او بی کنار.فرخی.ای پسر در دلبری بسیار شد نیرنگ تو
بی کنار و بی کران شد صلح ماو جنگ تو.سوزنی.نیست کسم غمگسار خوش به که باشم
هست غمم بی کنار لهو چه جویم ؟خاقانی.رجوع به کنار و بی کناره و بی کرانه شود.

فرهنگ فارسی

بیکران. بی طرف. بی کناره. بی انتها

جمله سازی با بی کنار

💡 بحریست بی کنار دل از عشق و هر زمان از وی روان زدیده گهر بر کنار ماست

💡 در بحر بی کنار کنارم کشید و گفت بی ما چگونه بودی و با ما چگونه‌ای

💡 زسوز عشق، مددجوا که عقدهٔ دل را اگر گداخته شد بحر بی کنار شود

💡 در پرند او چشمۀ سیماب دارد بی کنار و اندر آهن گنج مروارید دارد بیکران

💡 شد از دو دیده ام از بسکه رود اشک روان کنار من چو یکی بحر بی کنار بود

💡 عمر جاویدان کند نارسای موج اوست وسعت مشرب چه بحر بی کناری بوده است