بندگی کردن

لغت نامه دهخدا

بندگی کردن. [ ب َ دَ / دِ ک َدَ ] ( مص مرکب ) خدمت کردن. اطاعت کردن:
یکی بندگی کردم ای شهریار
که ماند ز من در جهان یادگار.فردوسی.صد بندگی شاه ببایست کردنم
ازبهر یک امید که ازوی روا شدم.ناصرخسرو.بعهد تو نسزد بندگی غیر تو کردن
نکرد بر لب دریا کسی بخاک تیمم.ابن یمین.حافظ برو که بندگی بارگاه شاه
گر جمله می کنند تو باری نمی کنی.حافظ. || طاعت و عبادت کردن:
گر همی نعمت دایم طلبی او را
بندگی کن بدرستی و به بیماری.ناصرخسرو.بندگی هیچ نکردیم و طمع میداریم
که خداوندی از آن سیرت و اخلاق آید.سعدی.

فرهنگ فارسی

( مصدر ) ۱ - غلامی کردن بنده بودن. ۲ - نوکری کردنخدمت کردن.۳ - پرستش کردن. ۴ - اطاعت کردن انقیاد ورزیدن.

جمله سازی با بندگی کردن

💡 بندگان را بندگی کردن نشاید تا توان پاسبان بام و در فغفور و قیصر داشتن

💡 کنون زین دو بگزین یکی ناگزیر اگر بندگی کردن از دار و گیر

💡 عالم از بهر بندگی کردن از فلک طوق ساخت در گردن

💡 طریقِ خدمت و آیینِ بندگی کردن خدای را که رها کن به ما و سلطان باش

💡 ولیکن بندگی کردن نه این است طریق طاعت یزدان نه این هاست

💡 و گفت: هرکه طعم بندگی کردن نچشید او را هرگز ذوق نبود.

وارونه یعنی چه؟
وارونه یعنی چه؟
فاک یعنی چه؟
فاک یعنی چه؟
فال امروز
فال امروز