لغت نامه دهخدا
بندگشا. [ ب َ گ ُ ] ( نف مرکب ) بندگشاینده. حلاّ ل مشکلات:
تاجورجهان چو جم، تخت خدای مملکت
خاتم دیوبند او بندگشای مملکت.خاقانی.- بندگشای جمله مقصود؛ کنایه از باری تعالی است که برآورنده همه مقصودها است:
ای بندگشای جمله مقصود
دارای وجود و داور جود.نظامی. || ( اِ مرکب ) کلید. مفتاح:
بندگشای خزانه تو چه کرده است
کو را هزمان به دست جود سپاری.فرخی ( دیوان چ دبیرسیاقی ص 387 ).|| مفصل. بندگشاها؛ مفاصل. ( یادداشت بخط مؤلف ): و مرتبه سیم مرتبه رطوبتهایی است که بندگشاها را سست دارد. ( الابنیه فی حقایق الادویه، از یادداشت مؤلف ). و خلطها که اندر بندگشاها بود و سخت شده باشد نرم گرداند. ( ذخیره خوارزمشاهی ایضاً ). و بندگشاها و همه اندامها به روغن های گرم می مالیدند چون روغن بالا و روغن سوسن و مانند آن. ( ذخیره خوارزمشاهی ). رجوع به بندکشا و ماده بعد شود.