بلجه

لغت نامه دهخدا

( بلجة ) بلجة. [ ب َ ج َ ] ( ع اِ ) اِست و دبر، و آن افصح از بلحة بحاء مهمل است. ( از ذیل اقرب الموارد از تاج ). || به معانی بُلجة است. رجوع به بُلجة شود.
بلجة. [ ب ُ ج َ] ( ع اِ ) سپیده صبح. ( منتهی الارب ). انتهای شب هنگام آشکار شدن فجر، گویند: رأیت بلجة الصبح؛ یعنی روشنی صبح را دیدم. ( از اقرب الموارد ). || گشادگی میان دو ابرو. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || روشن و از آن جمله است که گویند «لیلةالقدر بلجة». ( از منتهی الارب ). بَلجة. و رجوع به بَلجة شود. || آنچه پشت عارض است تا گوش، که مویی بر آن نروید. ( از ذیل اقرب الموارد از لسان ).

جمله سازی با بلجه

ز قله ای که نیارد پلنگ کرد گذر بلجه ای که نتابد نهنگ کرد شناه
عبث بلجه عمان چه میرود غواص مگر بدرج عقیقش ندیده لؤلؤ را
گر یک شرر ز آتش خشمش بگاه کین یابد گذر بلجه دریای بیکران
فلک بلجه هستی بعکس فرمانت دو غوطه زد بته عمر جاودان آمد
در عرض اگر بلجه دریا گذر کنند خیل و سپاه او که برونند از شمار