نیم بسمل شده را خاصه به تیغ چو توئی جز نهادن سر تسلیم به بسمل چه علاج
صید مژگان تو از زلف چه اندیشه کند مرغ بسمل شده، از دام فراغی دارد
نیم بسمل شدهای فیض تمام از تو نیافت خنجر ناز تو بُرّاتر ازین میباید
زخم کاریست صراحی و قدم برچینید نیم بسمل شده ای را سر پروازی هست
بسمل شده ی تیغ تغافل نتوان بود او پرسش اگر کرد ز ما، مهر و وفا کرد
ای سخت کمان ترک چه پرسی زدل زار بسمل شده ای رخنه اش اندر جگر افتاد