بسمل شده

لغت نامه دهخدا

بسمل شده. [ ب ِ م ِش ُ دَ ] ( ن مف مرکب ) ذبح شده. کشته شده:
از مصحف روی تو به پیشانی پرخون
بسمل شده تیغ تو صد بسمله دارد.علی خراسانی ( از آنندراج ).

فرهنگ فارسی

ذبح شده. کشته شده.

جمله سازی با بسمل شده

نیم بسمل شده را خاصه به تیغ چو توئی جز نهادن سر تسلیم به بسمل چه علاج
صید مژگان تو از زلف چه اندیشه کند مرغ بسمل شده، از دام فراغی دارد
نیم بسمل شده‌ای فیض تمام از تو نیافت خنجر ناز تو بُرّاتر ازین می‌باید
زخم کاریست صراحی و قدم برچینید نیم بسمل شده ای را سر پروازی هست
بسمل شده ی تیغ تغافل نتوان بود او پرسش اگر کرد ز ما، مهر و وفا کرد
ای سخت کمان ترک چه پرسی زدل زار بسمل شده ای رخنه اش اندر جگر افتاد
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
میسترس یعنی چه؟
میسترس یعنی چه؟
خویش یعنی چه؟
خویش یعنی چه؟
فال امروز
فال امروز