برسوی

لغت نامه دهخدا

برسوی. [ ب َ ] ( اِ مرکب ) برسو: و اندامهای برسویین را همی فرمایند مالید. ( ذخیره خوارزمشاهی ). و گاه باشد که بر پلک برسویین بدر آید و گاه باشد بر پلک فرو سویین. ( ذخیره خوارزمشاهی ). رجوع به برسو شود.

فرهنگ فارسی

برسو.

جمله سازی با برسوی

ز من بخش بهر بوم و بر نوبد ز من برسوی هر گلستان خبر
همه چشمها بود برسوی شهر که تا خود کرا پادشاهی است بهر
فرو تاخت چون شیر برسوی دیو یکی برخروشید آن گرد نیو
یکی حمله بردند برسوی گیو بران گرزداران و شیران نیو
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
کونی
کونی
قرین رحمت
قرین رحمت
فاسد
فاسد
تخصیص
تخصیص