بر افراخته

لغت نامه دهخدا

برافراخته. [ ب َ اَ ت َ / ت ِ ] ( ن مف مرکب ) برافراشته. بلندشده. نصب شده:
به ژرفی نگه کن که با یزدگرد
چه کرد این برافراخته هفت گرد.فردوسی.|| برکشیده. || بالیده. رجوع به افراخته شود.

فرهنگ فارسی

بر افراشته بلند شده.

جمله سازی با بر افراخته

بسر چتر دولت بر افراخته هما بر سرش سایه انداخته
بر افراخته طاقی از تیغ کوه که از دیدنش در دل آمد شکوه
قانع شوی زحمله و بیرون شوی زحرب پرداخته مهم و بر افراخته لوا
بسی گنبد از سنگ بُد ساخته به سنگین ستون ها بر افراخته
چو هفتاد کشتی بر او ساخته همه بادبان‌ها بر افراخته
قد بر افراخته ساخته زیور حسن طره بر تافته یافته زیب جمال
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
استخاره کن استخاره کن فال رابطه فال رابطه فال چای فال چای فال آرزو فال آرزو