مددگار

لغت نامه دهخدا

مددگار. [ م َ دَدْ ] ( ص مرکب ) مددکار. رجوع به مددکار و نیز رجوع به ناظم الاطباء شود.

جمله سازی با مددگار

نه که در نیک و بدش یار شوی در شر و شور مددگار شوی
دریغا که سلطان دین خوار ماند پناه جهان بی مددگار ماند
ظاهرا گرچه خصم و بدکار است در حقیقت تو را مددگار است
نایدت از دست که جنبی زجای تا نشود دست مددگار پای
ز بس ت أکید حفظش ساخت دیگر جت ایو را مددگار برادر
چو همت شو درین کارم مددگار که همت کرد بر من واجب این کار
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
شهرت
شهرت
اسرع وقت
اسرع وقت
فاک
فاک
گده
گده