لغت نامه دهخدا
فضل کن، مگذارکز مشتی خسیس
چون منی در دور تو باشد حزین.خاقانی.خدایا فضل کن گنج قناعت
چو بخشیدی و دادی ملک ایمان.سعدی. || بخشیدن. احسان:
ای صاحب مال فضل کن بر درویش
گر فضل خدا همی شناسی بر خویش.سعدی. || رحمت کردن. بخشاییدن:
چون تو خجل وار برآری نفس
فضل کند رحمت فریادرس.نظامی.رجوع به فضل شود.