براه خود روان، از ثابت و سیاره هر کوکب؛ بسیر روشنان، در ظلمت شب مانده حیران من
ای خجل با روی و زلفت روز و شب مانده ام با روی و زلفت در عجب
روز در دود کبودم بی گناه جملهٔ شب مانده در آب سیاه
گو به ساقی، کز ایاغی، ترکن دماغی زان شرابی که شب مانده باقی
مه مهر دگر کرده و خور تافته روی شب مانده و روز روشن از دست شده