لاحول کنان

لغت نامه دهخدا

لاحول کنان.[ ح َ ک ُ ] ( ق مرکب ) لاحول گویان. رجوع به لاحول شود.

فرهنگ فارسی

لاحول گویان

جمله سازی با لاحول کنان

مرتضی با دل افروخته لاحول کنان مصطفی با جگر سوخته حیران و حصور
نسبت گل به رخش کردم و لاحول کنان گفت آری ورقی هم ز گلستان منست
دیدم که همان شکر آلوده به زهر است لاحول کنان بوسه زدم خوان کرم را
ای بی وفا زمانه و بد عهد روزگار، آخر بغلط یکی وفاکن. عجب تر آن که زاغ نیز از صحبت طوطی بجان بود و لاحول کنان میگفت: سزاوار من آنستی که با زاغی بر سر دیوار باغی همی رفتمی خرامان.