ستیزنده

لغت نامه دهخدا

ستیزنده. [ س ِزَ دَ / دِ ] ( نف ) آنکه خصومت و لجاجت کند. ( آنندراج ). لجوج. ژکاره. ( فرهنگ اسدی نخجوانی ):
هجیر ستیزنده بد گمان
که میداشت راز سپهبد نهان.فردوسی.تهمتن برخش ستیزنده گفت
که با کس مکوش و مشو نیز جفت.فردوسی.بهر چه ش ْ رسد سازگاری کند
فلک بر ستیزنده خواری کند.نظامی.بهمت برآر از ستیزنده شور
که بازوی همت به از دست زور.سعدی ( بوستان ).

فرهنگ عمید

۱. کسی که ستیزه کند، جنگجو.
۲. لجوج.
۳. ناسازگار.

فرهنگ فارسی

( اسم ) آنکه ستیزه کند.
آنکه خصومت و لجاجت کند لجوج

جمله سازی با ستیزنده

ز سینه گذر کرد و سوی جگر ستیزنده گرگ اندر آمد به سر
ولیکن من از او گریزنده ام ابا نفس بدخو ستیزنده ام
با ستیزنده کم ستیزی تو خون دشمن به پینه ریزی تو
به یزدان که چون برگرایم عمود برآرم ز کوه ستیزنده دود
نشاند ازبر کوهه زنده پیل دور و بد نهنگ ستیزنده پیل
اجل در ستیزنده مأوا گرفت خدنگ یلان در جگر جا گرفت