زبنیان

لغت نامه دهخدا

زبنیان. [ زِ ] ( اِخ ) قریه ای است بری. از آنجاست قوام ابوعبداﷲ محمدبن ابراهیم. ( تاج العروس ).

جمله سازی با زبنیان

پی خرابی دل سیل عشق بنیان کن رسید و کند زبنیان بنای هستی من
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال اوراکل فال اوراکل فال مارگاریتا فال مارگاریتا فال چوب فال چوب فال ابجد فال ابجد