حاجبان

لغت نامه دهخدا

حاجبان. [ ج ِ ] ( اِ ) جمع فارسی حاجب.
این کلمه در تاریخ بیهقی بسیار آمده است: «خواجه و حاجبان سوی بلخ برفتند تا بحضرت خلافت برسیدند ببغداد... حاجبان او را به پیش تخت بردند وبنشاندند و باز پس آمدند... حاجبان برفتند و بمیان سرای بغازی رسیدند و چند تن پیش از حاجبان رسیده بودند و این مژده داده... بامدادان در صفه بزرگ بار داد و حاجبان برسم میرفتند پیش... و آنچه میانه بود سپاه سالار غازی و حاجبان را بخشید... غلامان را بوثاق آوردند... و سلطان ایشان را پیش خواست و هر چه خیاره تر بود به وثاق فرستاد و آنچه نبایست بحاجبان و سرائیان بخشید... پس امیر سعید و امیر مودود بنشستند و بنوبت حاجبان و ندیمان با ایشان بخوان... بار بگسست خواجه بزرگ را باز گرفت با عارض و بونصر مشکان و حاجبان بلکاتکین و بکتغدی... و دیگر روز که بارداد با دستار سپید و قبای سپید بود و همه اولیا وحشم و حاجبان با سپید آمدند... علامت سلطان و مرتبه داران و حاجبان در پیش... حاجبان نیز باز گشتند قاید بانگ بر او زد و دست بقراچولی کرد حاجبان و غلامان در وی آویختند... خواجه علی و حاجبان سوی بلخ فرستاد... حاجبان و مرتبه داران پیش ایشان...». «بشربن مهدی و بزمش که حاجبان وی بودند پیش پسر بگذاشت...» ( ترجمه تاریخ یمینی ).
شد بجای حاجبان در پیش رفت
پیش آن مهمان غیب خویش رفت.( مثنوی ).

جمله سازی با حاجبان

خادمان پادشاه و حاجبان بیامدند و دختر را طلب کردند.
با حاجبان ابرو ذکر کمان چه گوئی باید که گوشه گیری زان شست زه گسسته
مدام این دو چون حاجبان بر درند ز سلطان به سلطان خبر می‌برند
چو حاجبان سر زلفت سیاه پوشیده ست چو خسروان دل و صبرم همی کند تاراج
آید آنگه از پس نهصد حجاب حاجبان بیرون ز تعداد و حساب
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
راه و رسم
راه و رسم
درس
درس
جام
جام
میسترس
میسترس