بلیغ

بلاغت به معنای بیان واضح و گویا مقصود است و فردی که از روش‌های بلاغی در سخنرانی خود استفاده می‌کند، به عنوان بلیغ شناخته می‌شود. این اصطلاح به ویژه در زمینه خطبه‌های نماز جمعه به کار می‌رود. بلاغت در سخن به این معناست که گوینده بتواند منظور خود را به‌طور شفاف و قابل فهم برای مخاطب بیان کند. برای دستیابی به این هدف، لازم است از واژه‌های آشنا و متناسب با معنا و موقعیت استفاده کند. به فردی که با استفاده از این ویژگی‌ها سخن می‌گوید، بلیغ گفته می‌شود. خطیب جمعه باید به‌طور خاص بلیغ باشد. بلاغت به معنای علوم بلاغی، زیباشناسی سخن و فن بیان است و به عنوان هنر متقاعد کردن شناخته می‌شود. این علم، به همراه دستور زبان و منطق (یا دیالکتیک)، یکی از سه هنر کهن گفتمان به شمار می‌آید. هدف بلاغت بررسی تکنیک‌هایی است که نویسندگان یا سخنرانان برای اطلاع‌رسانی، متقاعد کردن یا برانگیختن احساسات مخاطبان خاص در موقعیت‌های ویژه به کار می‌برند.

لغت نامه دهخدا

بلیغ. [ ب َ ] ( ع ص ) مرد فصیح رساننده سخن آنجا که خواهد. ( دهار ). شخص فصیح که سخن را در جای خود نهد. ( از اقرب الموارد ). تیززبان. ( غیاث ) ( آنندراج ). فصیح که کنه ضمیر و مراد خود تواند به عبارت آوردن. گشاده زبان. گشاده سخن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). خوش بیان. شیرین سخن. سخنگوی برکمال. چیره زبان. سِرطِم. سَفّاک. مِسقَع. مِسهَج. ( منتهی الارب ). ج، بُلغاء. ( اقرب الموارد )( منتهی الارب ) کلام بلیغ؛ سخن تمام بامراد. ( منتهی الارب ): اولئک الذین یعلم اﷲ ما فی قلوبهم فأعرض عنهم وعِظهم و قل لهم فی أنفسهم قولاً بلیغا. ( قرآن 63/4 )؛ آنان کسانی هستند که خداوند آنچه را در دلهایشان است می داند، پس از آنان روی بگردان و آنان را پند ده و از برای ایشان در نفسهایشان گفتاری اثرکننده و بلیغ بگو. قولا بلیغا؛ یعنی با مبالغت به دلهارسنده. ( دهار ). که سخن بلیغ با معانی بسیار از زبان مرغان و بهایم و وحوش جمع کردند. ( کلیله و دمنه ).
|| رسا. ( غیاث )( آنندراج ). نیک. سخت. کامل. تمام: گفت این خواجه [ احمد ] در کار آمد بلیغ انتقام خواهد کشید. ( تاریخ بیهقی ). و شرایط را بپایان تمامی آورده چنانکه از آن بلیغتر نباشد و نیکوتر نتواند بود. ( تاریخ بیهقی ). عیب این قلعه آنست کی حصار بلیغ توان داد. ( فارسنامه ابن بلخی ص 156 ). موشان در بریدن شاخه ها جد بلیغ می نمایند. ( کلیله و دمنه ). در استکمال آلت و استدعای اعوان دولت جد بلیغ نمود. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 329 ). از سر بصیرت بر نوازغ نحل و بدائع ملل انکار بلیغ کردی. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 398 ). در اعتبارموازین و مکائل احتساب بلیغ می کرد. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 439 ). تفحص اجرام و آثام ایشان به حضور خویشان و امرا تقدیم افتد و فراخور آن مالش بلیغ یابند. ( جهانگشای جوینی ). گفتم به علت آنکه شیخ اجلم بارها به ترک سماع فرموده است و موعظه های بلیغ گفته. ( گلستان ). یکی را از بزرگان در حق این طایفه حسن ظنی بلیغ بود و ادراری معین کرده. ( گلستان ). به عین عنایت نظرکرده و تحسین بلیغ فرموده. ( گلستان ).
که فکرش بلیغ است و رایش بلند
ولی در ره زهد و طامات و پند.سعدی.|| رسنده در علم به مرتبه کمال. ( غیاث ) ( آنندراج ).

فرهنگ معین

(بَ ) [ ع. ] (ص. ) ۱ - زبان آور. ۲ - رسا، شیوا.

فرهنگ عمید

۱. فصیح، رسا.
۲. کامل، تمام.
۳. کسی که سخنش خوب و رسا باشد.

فرهنگ فارسی

رسا، فصیح، زبان آور، تیززبان کسی که رسازبان است
( صفت ) ۱ - چیره زبان زبان آور شیوا سخن سخنگزار رسانند. سخن آنجا که خواهد. ۲ - رسا شیوا ( کلام ). یا سعی بلیغ. سعی رسا کوشش کامل. یا کلام بلیغ. سخنی تمام با مراد: ( کلامی بلیغ بادا رسانید. )

ویکی واژه

زبان‌آور.
رسا، شیوا.

جملاتی از کلمه بلیغ

هر کس به روز و شب نخورد دعوت بلیغ عمر شریف کرده به بیحاصلی تباه
اگر او زاد کر ز مادر خویش چون فصیح آمد و بلیغ سخن
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال ای چینگ فال ای چینگ فال مارگاریتا فال مارگاریتا فال لنورماند فال لنورماند فال احساس فال احساس