بیقراری

لغت نامه دهخدا

بی قراری. [ ق َ ] ( حامص مرکب ) بی ثباتی. حالت و کیفیت بی قرار. ناپایداری. ( از ناظم الاطباء ). مقابل ثبات و سکون. || بی آرامی و قَلَق و وحشت و اضطراب. ( ناظم الاطباء ). تململ. برم. تبعص. تبعصص. ضجر. بی طاقتی. بی تابی. ( یادداشت مؤلف ) ( از منتهی الارب ): جواظ، ضجر، اجنثان؛ بی خوابی و بی قراری. ( منتهی الارب ). ناشکیبایی. بی صبری: پس اگر بی قراری و حرارت بر حال خویش باشد یا زیادت می شودبباید دانست که ماده قویست. ( ذخیره خوارزمشاهی ).
کردند ز روی بی قراری
بر خود بهزار گونه زاری.نظامی.ملک را گرم دید از بی قراری
مکن گفتا بدینسان گرم کاری.نظامی.چونست حال بستان ای باد نوبهاری
کز بلبلان برآمد فریاد بی قراری.سعدی.جفای چنین کس بباید شنود
که نتواند از بی قراری غنود.سعدی.شب از بی قراری نیارست خفت
برو پارسائی گذر کرد و گفت.سعدی.

فرهنگ فارسی

۱ - بی ثباتی ناپایداری. ۲ - ناشکیبایی بیصبری.

فرهنگستان زبان و ادب

{restlessness} [روان شناسی] حالتی که در آن فرد در زمانی محدود فعالیت هایی ظاهراً بی هدف انجام می دهد

جمله سازی با بیقراری

پس از نالیدن و فریاد و زاری بدو گفتم ز روی بیقراری
گندم ز بیقراری ما از برای نان خندید آنقدر که شکم بر زمین نهاد!
ز بیقراری هجران رسد نوید وصالم در امید بود دیده ای که خواب ندارد
قسمتی در خور هرکس چو ز اول دادند بیقراری به من و خواب به مخمل دادند
بیقراری ز رگ جان حریصان نرود بر سر گنج بود مار و همان تاب خورد
درون سینه کند سیر، بر مجنون را ز بیقراری وحشت دلی که صحرایی است
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
درس
درس
خویش
خویش
تعداد
تعداد
فال امروز
فال امروز