چراغی
فرهنگ فارسی
جمله سازی با چراغی
تو فروغ صبح و من پایان روز در ضمیر من چراغی بر فروز
میکشد استارگان را یک به یک تا که نفروزد چراغی از فلک
دل من در شب گیسوی تو ره گم کرده است مگرش روی تو در پیش چراغی دارد
باد اجل بکشت چراغی که بر فلک قندیل مهر و مه ز دل روشنش گرفت
درین بساط، چراغی که از نسیم فنا به جان خویش نلرزد چراغ ایمان است