وقوف

لغت نامه دهخدا

وقوف. [ وُ ] ( ع مص ) ایستادن. ( منتهی الارب ) ( غیاث اللغات ) ( از اقرب الموارد ). || واایستادن. ( تاج المصادر بیهقی ). بازایستادن. ( المصادر زوزنی ). || دانستن. ( غیاث اللغات ). || دریافتن. ( ترجمان علامه جرجانی ترتیب عادل بن علی ). آگاه شدن. ( آنندراج ). || شک کردن. ( از اقرب الموارد ). || حاضر بودن به وقت وقوف به عرفات. ( از اقرب الموارد ). || ( اِمص ) ایست. توقف. || آگاهی. ( غیاث اللغات ). آگاهی و شعور. ( آنندراج ). آگاهی و اطلاع.
- اهل وقوف؛ با اطلاع و تجربه.
- باوقوف؛اهل وقوف. اهل اطلاع.
- بی وقوف؛ بی اطلاع. بی تجربه. ناآگاه.
وقوف. [ وُ ] ( اِ ) ج ِ وقف. || ج ِ واقف. ( اقرب الموارد ).

فرهنگ معین

(وُ ) [ ع. ] (اِمص. ) ۱ - ایستادگی، ایست. ۲ - آگاهی، بصیرت.

فرهنگ عمید

آگاهی، ایستادن.

فرهنگ فارسی

ایستادن، دانستن، آگاه شدن، آگاهی، ایستادگی
۱-(مصدر ) ایستادن. ۲- آگاه شدن. ۳- (اسم ) ایست توقف: (( و ایستادن در موقف وقوف طاعت توقفی نماید عنان یکران دولت بر آن سمت معطوف فرماییم. ) ) ۴ - آگاهی اطلاع. یا اهل وقوف. بااطلاع و تجربه.

ویکی واژه

ایستادگی، ایست.
آگاهی، بصیرت.

جمله سازی با وقوف

💡 با زور تو، ای عالم احسان و کرم بر رای تو موقوف شود شغل عجم

💡 موقوف چه مانده ای نمی دانم جز محنت عشق مشکلی داری

💡 چو اهریمن مشو موقوف غایت که نبود علم یزدان را نهایت

💡 بود در بند وجود تو فلک عمر دراز بود موقوف حضور تو جهان عهد قدیم

💡 این تخم توبه ای که تو در خاک کرده ای موقوف آبیاری اشک ندامت است