نمکی

لغت نامه دهخدا

نمکی. [ ن َ م َ ] ( ص نسبی ) منسوب به نمک. || نمک فروش. || نمک زده. نمک دار. || ملیح. باملاحت. ( فرهنگ فارسی معین ).

فرهنگ عمید

۱. بانمک، نمک دار: غذای نمکی.
۲. (صفت نسبی ) [عامیانه، مجاز] ملیح، زیبا.

فرهنگ فارسی

( صفت ) منسوب به نمک: ۱- نمک زده نمکدار. ۲- با ملاحتملیح ( بیشتر در مورد زنان و دختران و کودکان بکار رود ).

جمله سازی با نمکی

افزود دگر امشب، زخم دل من زان لب؛ زان بیشترک یا رب، آن لب نمکین بادا
روی آن این نمکین شعر خوش مولانا جلوه‌گر پیش نظر گشت چو در عدنم
در خانه آیینه چه حاجت به چراغ است؟ بر سینه من داغ نهادن نمکین است
شوری بخت اگر چنین بی‌نمکی ز حد برد گرد نمک به دیده‌ام پرده خواب می‌شود
به ذوق‌ گرد رهت می‌دوم سراسر باغ ز بوی‌ گل نمکی می‌زنم به زخم دماغ
شیرین سخن تلخش شوری بجهان افکند چون لب شکرین باشد حرفش نمکین باشد