لغت نامه دهخدا
نشان کردن. [ ن ِ ک َ دَ ]( مص مرکب ) علامت نهادن. علامت گذاشتن. علامت نهادن تا بازجستن آن آسان باشد. ( یادداشت مؤلف ):
سوی چاهی کو نشانش کرده بود
چاه مغ را دام جانش کرده بود.مولوی.|| اثر گذاشتن: علب؛ نشان کردن رسن بر پهلوی شتر و جز آن. ( تاج المصادر بیهقی ). || تأثیر. ( تاج المصادر بیهقی ). || نشانه قرار دادن با چشم چیزی را در تیراندازی. هدف قرار دادن. ( یادداشت مؤلف ). نشانه کردن. نشانه گرفتن. || امضاء کردن. ( یادداشت مؤلف ): محضری معتبر در دعوت مولانا نوشته تمامت علما و شیوخ و قضات و امرا و اعیان بلاد روم علی العموم نشانها کردند و باز به وطن مألوف و مزار والد عزیزش دعوت کردند. ( افلاکی ). || نشان کردن بر مکتوب: توقیع. ( از یادداشت مؤلف ). || نامزد کردن دختری را. ( یادداشت مؤلف ).